گفتم تو شیرین منی.. گفتی تو فرهادی مگر؟
گفتم خرابت می شوم.. گفتی تو آبادی مگر؟
گفتم ندادی دل به من… گفتی تو جان دادی مگر؟
گفتم از کویت می روم… گفتی تو آزادی مگر؟
گفتم فراموشم نکن… گفتی تو در یادی مگر؟
گفتم خاموشم سالها… گفتی تو فریادی مگر؟
گفتم که بر بادم مده… گفتی نه بر بادی مگر؟
غروب سنگدل:

کجارفتندپرندگان
چرادیگرنمی شینند
روی بام های خانه ها
مگرآنهاخسته شدند
چرانیست درخت خرما
درون باغ های این شهر
تاآن خورشیدطلوع کند
ازدرون برگ آنها
بچه هایی که هرروزه
می آمدندتوی کوچه
چرادیگرآنها نیستند
مگرکجارفتندآنها
حالاجای آن بچه ها
گل های سرخ درآمدند
باطلوع آن خورشید
بازمی شوندهرروز آنها
آن روزصبح غروب بم بود
پرندگان می دانستند
زودتراز آن روزغروب
همگی از آنجارفتند
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :6966
